وا کن اون چشم سیاتو. تا که خوابم بپره

نگا کن تا که نگات رنج وعذابم ببره/

تو همون عشقی که دل با دیدنت جون می گیره

وقتی می خندی دلم ناز نگاتو می خره/

وقتی می خندی دلم ناز نگاتو می خره/

واسه یکبار که شده اسم منو صدا بزن

نگو که عشق چیه؟ عاشق کیه؟ رهگذره/

من وتو برای هم ساده ترین قصه شدیم

بیا باهم بخونیم تا قصمون سر به سره/

تو همون عشقی که دل به دیدنت در به دره

وقتی می خندی دلم ناز نگاتو می خره/

وقتی می خندی دلم ناز نگاتو می خره/


من دارم یواش یواش شبیه بوف کور میشم

اگه پیشم نباشی خونه ی سوت وکور میشم/

گیج این زندگی ی سیاه شدم. آخرین ضربه ی نبضای منه

داره از ریشه می خشکه تن من. آخرین حبس نفسهای منه/

می خوام از خودم جدا شم. اما بی تو نمیشه

باید از پیله رها شم . اما بی تو نمیشه/

بیا دستامو بگیر. منو از مسخ خودم بیرون درآر

نزار اینجا بپوسم. منو تو زندون تن تنها نزار/

میدونم این آخرین شکل تنه. بعد از این رها شدن

داره چشمام تو رو فریاد می زنه.بعد از این رها شدن/

می خوام از خودم جدا شم. اما بی تو نمیشه

باید از پیله رها شم. اما بی تو نمیشه.

نوستالوژیک

 

دستها

نوشته بودی :با دستهایش خفه اش کرد.حالا می خواهی دستهایش را پاک کنی ویک جوری آلت قتاله را مخفی اش کنی ،اما نمی دانی به جای واژه دستهایش چه بنویسی که نه کسی به وجود این جنایت پی ببرد ونه دستهای او به گناه آلوده شود.مانده ای... پاکت سیگار را بر می داری ،یک نخ برای خودت روشن می کنی ویک نخ هم برای او. دارد با اضطراب در اتاق قدم میزند وبا ولع سیگار می کشد.داری دست نوشته هایت را زیرو رو می کنی وبا ولع سیگار می کشی ،نمی دانی که چه انگیزه ای باید داشته باشد که اینگونه خفه اش بکند. نمی داند...خودش هم گیج شده است. آمده بود که کمی با هم حرف بزنند وسنگهایشان را وابکنند. نمی خواستی که آخرش اینگونه شود، چون اصلا قرار نبود یکی کشته بشود، اما خودت هم غافل گیر شده بودی.رفته بودی برای خودت چای ریخته بودی وآمده بودی سر وقتش تا خواسته بودی بنویسی:نشسته بودندو...به یکباره نوشته بودی:دست هایش راگرفت به طرفش کف دستها را به او نشان داد و گفت: راستی تو یه زمونی می تونستی کف بینی کنی حالام ببینم چند مرده حلاجی ؛که به یکباره دستهایش را برد طرف خرخره اش ومحکم فشار داد،آنقدر محکم که خودش هم نفهمید که کی خفه اش کرد. فقط موقعی متوجه شدکه دیگر کار از کار گذشته بود.حالا هم می خواهی این گندی که بالا آمده را یک جوری ماست مالیش کنی،اما نمی شود.مثل خر تو گل گیر کردی.حوصله ات سر میرود،پالتو وشال گردن ات را بر می داری ،میزنی بیرون.همه جا را برف گرفته ،از دیروز یک ریز برف می باریده، حالاهم که قطع شده سوزش پیر سگ را هم در می آورد.شال گردن ات را محکم رو صورتت می پیچی ،مسیرت را عوض می کنی تا شاید ببینی اش، هنوز دو تاکوچه رد نکرده ای که می بینی اش.پالتو پوشیده وشال گردنش را محکم رو صورتش پیچیده ،آن طور که قرص راه میرود مطمئنی که نرسیده کار را تمام خواهد کرد،چرا که از این نوع راه رفتن فقط بوی خون می آید! تصمیم می گیری وقتی که برگشتی خانه یک جوری مانع اش شوی. مثلا بنویسی : همین که رسید پشت در قبل از این که زنگ در را به صدا دربیاورد پشیمان شد یا اصلا داشت از کوچه رد می شد .اما دیگر کار از کار گذشته چرا که دررا برایش بازکرده . اوهم حالا یک پایش داخل حیاط خانه است.می دوی تابلکه ازپشت بگیریش ومنصرفش کنی اما دیگر بی فایده است چرا که رفته تو و دررا بسته.سعی می کنی از دیوار بروی بالا.می روی بالا ، می بینی که می خواهند بروند داخل خانه وبعدش دیگرهیچ چیز نمی بینی چون

جلوی پنجره همه اتاقها پرده ضخیمی کشیده اند.از روی دیوار می آیی پایین، تا خانه یک نفس

می دوی.می روی پشت میزت می نشینی ،می خواهی منصرفش کنی، می خواهی بنویسی:صدای زنگ می آمد پاشد رفت دررا باز کرد...صدای زنگ می آید،یکی دستش را روی زنگ گذاشته ودارد یک ریز زنگ میزند. حس می کنی که حتما دنبالش کرده اند که اینطور دارد زنگ می زند.سریع دست نوشته هایت را پنهان می کنی ومی روی دررا باز می کنی.پالتو پوشیده وصورتش را محکم با شال گردن پوشانده.

تعارف می کنی می آید تو،همین که می خواهید بروید داخل ساختمان، حس می کنی روی دیوار

 حیاط سایه ای ایستاده، از زیر چشم نگاهش می کنی یکی که پالتو پوشیده وروی صورتش را

 با شالگردن پیچانده، روی دیوار نشسته .اهمیت نمی دهی، وارد خانه می شوید. می بری اش

 تو اتاق مطالعه،برایش چای می آوری تا گرم شود.چای را میخورد،اززیر پالتویش پاکتی در می آورد.

پاکت را میدهد به تو.بازش می کنی. نوشته:او بادستهایش خفه اش کرد.دستهات می لرزند،کاغذ ازدستت می افتد.

حس میکند ترسیده ای.پاکت سیگاررا برمیدارد،یک نخ برای خودش روشن میکند ویک نخ هم برای تو .با ولع سیگار میکشد.باولع سیگار می کشی؛می گویی :چه کار کنم ؟می گوید: چاره ای نیست باید

دستهایش را پاک کنیم.می گویی: خوب به جاش...حرفت را قطع میکند،می گوید: خوب به جایش طناب می آوریم.

تو ذهنت جرقه ای میزند،خیلی سریع پا می شوی ومی روی از انباری طناب می آوری.می گویی: آره نقشه خوبیه ،

هیچ کس هم شک نخواهدکرد.می روی بالای میزت ،طناب را محکم از سقف می بندی ،بر می گردی تا نگاهش کنی،

 می بینی نیست.حتما رفته برای خودش چای بریزد.مهم نیست، چون این را حالا خوب می دانی که فردا روزنامه ها می نویسند:یکی که به آخر خط رسیده بود خود را حلق آویز کرد . هیچ کس هم به تو شکش نخواهد برد.

برای زنانگی دلم


هنوز هم پیرهنش بوی زن می داد           
هنوز هم بوی خوش لجن می داد

به فکر قصه مجنون :نکته ای کم داشت      
هنوز آخر قصه سوال مبهم داشت

به فکر اینکه اگر جای مجنون بود              
در آخر قصه ردپایی ازخون بود؟

که مرد باید پری قصه را می کشت؟            
 ویا به سبک مدرنیسم خود را....

هنوز ازگذر بی تکیه گاه می ترسد
هنوز از من. از تو. از گناه می ترسد

زنی که پیرهنش بوی  مرد می گیرد         
خدای خواهش تن بی قبیله می میرد
     

برای روزهای سترون

(ساحره)

قفل بر دلم نزن ساحره

طعم تلخ حجله های باکره.

شب طلسم  عشقهای پاپتی

قفل بردلم نزن ساحره.

سیب های باغ تو هنوز نورس است

بوسه چینی از لبان تو گس است

مادیان چشم سرخ دشت ابتذال

ای نهایت زوال

نفرت تمام ــ

حسرت کدام،
بگوکدام شب تو را به کوچه های شب کشاند.

آن کرشمه های نازکانه ات چه شد.

غرق خسته گی!

لبانت ازهزار بوسه بی بهانه پینه بست.

ای تمام دلشکسته گی

پیکرت به زیر دشنه های صد عطش شکست.

شوق وشوق وشوق

تمام هستی تو را به باد داد.

آن غرور بی فروغ

تورا به کوچه های شب کشاند.

«مرگ ومرگ ومرگ

مرگ بی سترگ

مرگ ماده گرگ

زیر تازیانه های صد تگرگ»